آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
sj call
سلام دوستان و خصوصا ای ال اف ها...امیدورام اوقات خوبی رو باهم سپری کنیم...
پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 22:38 :: نويسنده : eunhyuk
پارت1 دونگهه شیون پسر خوبیه...من نمیخوام اذیتش کنم..!بازم قرارهای همیشگی توی پارک...من ققط دارم با احساساتش بازی میکنم...اما یه حسایی هم نسبت بهش دارم... در ماشینش رو بست و اومد سمتم... شیون:سلام عزیزم از صندلی بلند شدم و خودمو تو بغل گرمش جا دادم...خواست شروع کنه به بو/سیدنم که که جلوشو گرفتم... -:تو پارک جاش نیست وونی... شیون:بیبی..منو تو که فقط همینجا همدیگه رو میبینیم...خونتون هم که نمیشه کاری کرد...خونه ما هم که نمیای...پس... دستمو گذاشتم جلو دهنش -:وونی...بسه دیگه...چقدر حرف میزنی!یکم نفس بگیر... شیون دستمو بو//سید... کارش همین بود...هیچ وقت فرصت برای بو//سیدنشو از دست نمیداد!! -:وونی من فردا امتحان اس ام دارم...خیلی میترسم...اگه قبول نشم چی میشه؟؟؟!!! شیون:عزیزم تو قبولی...با این تیپی که تو داری صد در صد قبولی... -:مگه تیپم چشه؟؟ شیون:خیلی خوش تیپی عزیزم... -:وونی چرا هر روز از سئول تا موکپو میای که قرار بذاریم؟؟ شیون:هائه من ...من یه مدته میخوام بهت یه چیزی بگم...اما میدونم قبول نمیکنی عزیزم... -:چی؟؟خوب بگو! تو چشاش نگرانی موج میزد...رفتیم سمت نیمکت و نشستیم... شیون دستامو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد... شیون:هائه...حاضری با من ازدواج کنی؟؟ چی؟؟؟ازدواج؟؟منو شیون؟؟ -:وونی...ما پسریم... شیون:ولی ما همدیگه رو دوست داریم... دوست داریم؟؟؟سوری شیون! بابام!یادم اومد...بابا باید عمل بشه...من به پول نیاز دارم...باید قبول کنم... شیون:هائه...عزیزم...ناراحت شدی؟! -:نه یوبو...واسه چی باید ناراحت بشم؟؟! شیون:یوبو؟؟با من بودی هائه؟؟؟ -:آره...من منتظر این درخواستت بودم وونی... واسه اینکه شک نکنه گونه ش رو بو//سیدم و دستمو دور بازوش حلقه کردم... -:وونی اوپا...خیلی دوستت دارم... شیون:منم دوستت دارم هائه... بعد از خوردن بستنی سوار ماشین شدیم... شیون خم شد و منو بو//سید...ل/باش هیچ وقت برام اونطور که میخواستم جذاب نبود...من شیون رو فقط به خاطر پول نیاز داشتم... شروع کرد به رانندگی... شیون:هائه من حتی به بچه هایی که تو کمپانی باهام دوستن هم تو رو به عنوان نامزدم معرفی کردم -:وونی؟!نامزد؟؟ شیون:آره عزیزم..راستی من به خانوادم بگم کی بیایم خواستگاریت؟ -:وونی من باید با خانوادم حرف بزنم...تو که میدونی...اونا خیلی معتقدن...با این قضیه مخالفت میکنن... شیون:هائه من میخوام باهات ازدواج کنم...قرار نیست کار بدی کنیم... -:وونی...ما پسریم... زد رو ترمز...اگه کمربند نبسته بودم سرم تو شیشه بود..با صدای بلند داد زد... شیون:دونگهه من دوستت دارم....برام مهم نیست پسری یا دختر...فهمیدی؟ از ترس زبونم بند اومده بود...تا حالا شیون رو اینقدر عصبی ندیده بودم... فقط سرمو تکون دادم....سکوت......... آروم تر شد... شیون:هائه...من دوستت دارم...به خاطر تو با همه رو به رو میشم....تو هم با خانوادت رو به رو شو.... هائه:چشم..باشون حرف میزنم... شیون پیشونیمو بو//سید و ماشین رو روشن کرد.... منو رسوند خونه و بعد از کلی عذر خواهی رفت... من واقعا نمیدونم چه حسی به شیون دارم...عاشقش نیستم و به اندازه ای که اون دوستم داره هم دوستش ندارم...اما ازش خوشم میاد... رفتم تو خونه و در رو بستم... مامان:بازم با شیون بیرون بودی؟ -:سلام مامی...بلی...پسر گلت با رفیقش بیرون بود... مامان:پسر گلم؟؟من یه پسر گل بیشتر ندارم که الان خوابگاهه.... -:مامی منم پسرتم...یعنی فقط دونگهوا پسرته؟؟پس من چی؟؟! مامان:تو پسر باباتی... -:مامی!دیگه دوستت ندارم... مامان از آشپزخونه اومد بیرون....گونه م رو بوسید و بهم یه پاکت داد... -:این چیه مامی؟؟ مامان:از اس ام فرستادن...واسه امتحان فردا.. از ترس دستام شروع به لرزیدن کردن... خیلی ترسیده بودم...! -:مامی من میترسم...از امتحان فردا خیلی میترسم... مامان:این که تایید مدارکه ترس نداره...امتحان هم یا قبول میشی یا نه... -:مامی!!!....اصلا من میرم بخوابم...فردا صبح باید برم سئول... مامان:شام بخور بعد بخواب... -:خوردم مامی... مامان:بابا فردا تو رو میرسونه؟؟ -:نه...با شیون میرم... مامان:دونگهه تو با این شیون ... -:مامی بسه...شب بخیر رفتم تو اتاق و در رو بستم...فرشم رو پهن کردم و دراز کشیدم..چشام سنگین شدن...
صبح روز بعد دونگهه از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم...مامان داشت میرفت شیرینی پزی...بابا هم که سرکار بود و هیونگ خوابگاه... -:مامی من دارم میرم...بای.... مامان اصرار کرد که صبحانه بخورم ...زنگ خورد.... -:مامی..شیون اومد...من باید برم دیرم میشه...اونجا یه چیزی میخورم... مامان:برو پسرم..موفق باشی... از پله های ساختمون اومدم پایین... شیون تو ماشین نشسته بود... -:صبح بخیر قربان -:صبح بخیر عزیزم.. نزدیکم شد و شروع کرد به بو///سیدنم.... هیچ وقت بهش اجازه ندادم زبونشو وارد دهنم کنه...من دوست داشتم اونو در اختیار عشق حقیقیم بذارم... -:وونی استرس دارم... شیون:استرس واسه چی عزیزم؟یه امتحان ساده ست... شیشه ی ماشین رو کشیدم پایین وبه بیرون نگاه کردم...خیلی استرس داشتم... 1 ساعت بعد ساختمان اس ام دونگهه وارد ساختمون شدیم...خیلی از کارآموزا در حال بگو بخند بودن...خیلیا استرس داشتن...خیلیا هم داشتن تمرین میکردن... سه تا پسر اومدن سمتمون... یکی از پسرا موهاش قهوه ای بود...یکی دیگه زرد...یکی هم مشکی... شیون:عزیزم اینا دوستامن...(به پسر مو مشکی اشاره کرد)سونگمین...(پسر مو زرد)جونسو..(پسر مو قهوه ای)ایون هیوک.. -:سلام..از آشناییتون خوشبختم... جونسو:سلام...تو باید نامزد شیون باشی...نه؟؟؟ جا خوردم...واقعا به دوستاش گفته بود!! -:بله...خودم هستم..! سونگمین:دونگهه شی...شیون خیلی درباره تو حرف میزنه... -:لطف داره... دستمو دراز کردم و با جونسو وسونگمین دست دادم...
نظرات شما عزیزان:
|
|||
|